در دهههای اول قرن بیستم، هنری برگسون فیلسوف فرانسوی، یک شخصیت بینالمللی محسوب میشد. انتشار چهارمین کتابِ او تکاملِ خلاق (1907) برای او شهرتی عظیم بهبار آورد. این کتاب که تفسیری فلسفی از تکاملِ زیستی ارائه میکرد، به یکی از پرفروشترین کتابهای دنیا بدل شد. ناگهان همه از فلسفۀ برگسون دربارۀ مفهومِ زمان و استمرار حرف میزدند. هروقت او در کالج فرانسه در پاریس سخنرانی میکرد، بلوایی بهپا میشد و این موضوع خیلی زود موردتوجه مطبوعات قرار گرفت. مخاطبانی که برگسون جذب میکرد، در سالنِ سخنرانی جا نمیشدند. تقریبا 700 نفر آدم سعی میکردند خود را بهزور در سالنی که برای 375 نفر طراحی شده بود، جا کنند. برای همین پیشنهاد شد کلاسهایش به گراند آمفیتئاترِ سوربون یا حتی به کاخ گارنیه منتقل شود. برگسون در خارج از کشور هم جمعیت زیادی به خود جلب میکرد. سال 1919، سخنرانیهای او در لندن، هرجا که برگزار میشد، تا حداکثر ظرفیت پُر میشد، و با هلهله و شادی از او استقبال میکردند. دو سال بعد که او به نیویورک رفت، اولین ترافیکِ خیابانِ برادوی رخ داد.
فلسفۀ برگسون را میشد در سه کلمه خلاصه کرد: زمان فضا نیست. بهقول برگسون، زمان، آنطورکه در ریاضیات و فیزیک بیان میشود – یعنی توالیِ واحدهای گسسته و یکسان (مثل دقایقِ ساعت، یا نقاطِ یک خط) – استمرار ندارد؛ بلکه فقط همنشینیِ مکررِ لحظاتِ زمان حال است. اما ازطرفی، زمانِ برگسونی یا بهقول خودش «استمرار،» درواقع زمانی است که به فضا آلوده نشده، بلکه جریانِ مداومی از لحظات است. دیدگاهِ غالب در غرب – مثلا دیدگاه افلاطونی – این بود که وجودِ لایتغیر، از وجودِ تغیرپذیر (یا زوالپذیر)، اصالتِ بیشتری دارد، و برگسون این دیدگاه را برانداخته بود. برگسون برعکس عقیده داشت که «واقعیت یعنی حرکت» و تغییرکردنْ ویژگیِ ذاتی انسان است؛ بهعقیدۀ او: «وجودداشتن یعنی تغییرکردن، تغییرکردن یعنی بالغشدن، بالغشدن یعنی بازآفرینیِ پیوستۀ نفس.» برگسون در تکاملِ خلاق، ایدۀ خودش را دربارۀ زمان، درمتنِ یکی از موضوعاتِ بحثبرانگیزِ آن زمانْ یعنی تکاملِ زیستی بهکار برد، و آن را درجریان سخنرانیهایش بسط داد.
این سخنرانیها برای عمومْ آزاد بود و صدها دانشجوی بومی و خارجیِ رشتۀ فلسفه، نویسندگان صاحبسبک، و پاریسیهای کلاسبالای پولدار جذب برگسون میشدند. با گسترش آوازۀ برگسون، خبرنگاران هم مجذوب یک از ویژگیهای منحصربفردِ مخاطبانش شدند: عمدۀ مخاطبان او، زنها بودند. گاستون دشان، منتقد ادبی و سیاستمدار، یکبار نوشت که در خیابانهای پاریس، مُدِ جدیدی دارد ظاهر میشود: «هروز دور و برِ ساعت پنج، زیباترین زنانِ پاریس دور هم نشسته، از کمالاتِ هِنری برگسون میگویند، از تکامل خلاق تعریف میکنند، عاشقانه از شهودِ عاطفی حرف میزنند، و یکسره از نیروی حیاتی سخن میگویند.»
ژورنالیستها و نویسندگان، دربارۀ مفهومِ فلسفیِ سخنرانیهای برگسون، غالبا مطالبی سطحی مینوشتند و بیشتر سعی میکردند روی مشکل واقعیتری تمرکز کنند، یعنی جمعیت زنان حاضر! مثلا، یکبار یک روزنامۀ فرانسوی گزارش کرد که سالن سخنرانی آنقدر گرم شده بود که چندتا از دخترانْ بیحال شده و بیرون برده شدند. بهنوشتۀ یکی از نویسندگانِ مجلۀ بریتانیاییِ عصر جدید، سخنرانیهای برگسونْ غرقِ عطر و اُدکلن، بیادبی، و وقاحت بود. تشبیهاتِ مضحکهآمیز دربارۀ زنانِ خوشتیپ، اُدکلنزده، پرحرف، و آمادۀ غشکردنْ رواج پیدا کرد، و شیدایی و عرفانْ بخشی از جنونِ برگسون نشان داده میشد. ژورنالیستها همواره بهطرزی اغراقآمیز و تمسخرآمیز، آنچه را که پوچی و احساساتیگریِ زنانِ هوادارِ برگسون میدانستند، در تضاذ با وقارِ سخنرانیهای فلسفی نشان میدادند.
دیدگاهِ غالب در غرب این بود که وجودِ لایتغیر، از وجودِ تغیرپذیر، اصالتِ بیشتری دارد، و برگسون این دیدگاه را برانداخته بود. او برعکس عقیده داشت که «واقعیت یعنی حرکت» و تغییرکردنْ ویژگیِ ذاتی انسان است؛ بهعقیدۀ او: «وجودداشتن یعنی تغییرکردن، تغییرکردن یعنی بالغشدن، بالغشدن یعنی بازآفرینیِ پیوستۀ نفس.»
پاییز 1911، قرار شد برگسون در دانشگاه لندن سخنرانی کند. صدها نفر برای تهیۀ بلیط هجوم آوردند. مجلۀ عصر جدید نویسندهای را برای شرکت در آن سخنرانی فرستاد. گزارشگرِ مذکور – توماس گراتون – فضای آنجا را به حرم سلطان تشبیه کرد و نوشت:
«به دور و برم نگاه کردم و دیدم درست فکر میکردم؛ شبیه حرم سلطان است؛ از 10 نفر، نُه نفرشان زن بودند، و بیشترشان سرشان را بالا گرفته بودند و عاشقانه نگاهش میکردند، عین بچهگربۀ خودم وقتی از خواب بیدار میشود … بعد فکر هولناکی به ذهنم خطور کرد. با خودم گفتم: اگر اینها نخبگان و برگزیدگانِ مملکت هستند، وای بهحالِ درماندگان و راندهشدگان.»
در فرانسه، زنانِ پیروِ برگسون را با اسامیِ توهینآمیز توصیف میکردند، که عمدتا مُعرفِ زنانی مرفّه، وراج، و احمق بود که بیشتر بهدنبال خودنمایی هستند تا یادگیریِ فلسفه. سال 1912، برگسون داشت خود را آماده میکرد که سال بعد به آمریکا سفر کند. یکی از نویسندگانِ مجلۀ لاوی پاریزین – که بهخاطر انتقادات ادبی، مطالب شهوانی، و مسخرهکردنِ فرهنگ و هنرِ پاریسیها معروف بود – با تمسخر نوشت: «حالا جوجههای ما چهطور عطشِ خود را به ماورالطبیعه، ارضاء کنند؟ این زنانِ مشتاق، باید یکی را پیدا کنند که جای برگسون برایشان سخرانی کند؟ البته، طبیعتا موضوعِ سخنرانیها که مهم نیست، فقط ساعتِ برگزاریاش مناسب باشد، کافی است.»
این مخاطبانِ زن، بهصورتِ جمعیتی خودنما نشان داده میشدند که ابلهتر از آن بودند که واقعا علاقهمندِ موضوعات فلسفی باشند، درنتیجه لیاقت این را نداشتند که روی صندلیهای باارزشِ کالجِ فرانسه بنشینند. برای همین خیلی از ژورنالیستها اشتیاقِ برگسونگرایان (هوادارانِ برگسون) را نسبت به فلسفه نادیده گرفته و آن را تنها تلاشِ مادیگرایانۀ طبقۀ مرفه برای بالابردنِ جایگاه اجتماعی خودشان میدانستند. این نگرشها، بخشی از ادبیاتِ ریشهدارِ طنزِ فرانسه بود که عادت داشت زنانِ فرهیخته را قربانی کند. در کمدیهای قرن هفدهم، زنان پاریسی که بحثِ ادبی میکردند، مورد تمسخر واقع میشدند. مولیر، نمایشنامهنویسِ شهیر فرانسوی، در کمدیهای خود کارهای ادبیِ زنان را مسخره میکرد (چون آثارشان را افراطی و سطحی میدانست) و حتی دو و نیم قرن بعد، برای توصیفِ زنانِ پیروِ برگسون، از واژههای مولیر استفاده میشد.
در فضایی که بهطور سنتی در انحصار مردان بود، حضور زنان در بهترین حالتِ، منبع تمسخر بود، و در بدترین حالت، مزاحمتی برای مردان قلمداد میشد (مثلا عدهای فکر میکردند که حضور زنانِ برگسونگرا، جای دانشآموزانِ مرد را از آنها خواهد دزدید). برای عدهای دیگر، موضوع جدیتر از اینها بود. جذبشدنِ زنانِ پرشمار بهسمتِ فلسفۀ برگسون، میتوانست نشانهای از بزرگیِ اندیشهاش باشد. درحقیقت، صفاتی که بهطور سنتی به زنانگی منتسب بودند – مثلا غیرمنطقیبودن و احساساتیگری – با صفات سنتیِ مردانه که برای یک فیلسوفِ خوب ضروری دانسته میشد، تعارض داشت. برخی از جدیترین مخالفانِ برگسون، بحث کردند که موفقیتِ او درمیان زنان، تصادفی نیست؛ بهعقیدۀ آنها، دلیل اینکه زنها – یعنی غیرمنطقیترین موجودات عالم – آنقدر شیفتۀ ایدههای برگسون میشوند، این است که فلسفۀ برگسون، اساسا فلسفۀ آدمهای بیمنطق است.
سبکِ سخنوری و نوشتاریِ برگسون، شدیدا القایی و استعاری بود. هم طرفداران و هم منتقدانش، غالبا سبکِ او را سبکی «شاعرانه» توصیف میکردند. این سبک برایش جایزۀ نوبل ادبیاتِ سال 1927 را به ارمغان آورد، اما درعینحال به داشتنِ منطقِ ضعیف هم مشهور شد. برگسون استدلال میکرد که ماهیتِ متغیرِ دنیا را نمیتوان با نمادها و مفاهیمِ علم و منطق بهخوبی بیان کرد، و منتقدانش این استدلالِ او را هدف گرفتند. او همچنین در تکاملِ خلاق بحث کرد که هوشِ انسان طوری تکامل یافته که خودِ تکامل را بهخوبی درک نمیکند. درنتیجه خیلی زود او را متهم کردند که یک ضدمتفکرِ افراطی است. مخالفانش غالبا خودشان را مدافع عقلانیت میدانستند، و محبوبیت روزافزونِ روشهای شهودیِ برگسون را حملهای جدی به دانشِ عملی معرفی میکردند. بهگفتۀ آنها، فلسفۀ برگسون فاقد شفافیت بوده و باید با آن مقابله کرد، چون برپایۀ یک عرفانِ مبهم و ناموثق بنا شده بود – فلسفهای که ماهیتش «زنانه» بود. نویسندۀ مجلۀ عصر جدید، مختصر و توهینآمیز نوشت: «شاید برگسون از بوی عطرِ زنانِ شرکتکننده در سخنرانیهایش، خفه شود؛ اما اگر برگسون واقعا فیلسوف بود، هیچ زنی نمیآمد به حرفهایش گوش بدهد.»
سبکِ سخنوری و نوشتاریِ برگسون، شدیدا القایی و استعاری بود. هم طرفداران و هم منتقدانش، غالبا سبکِ او را سبکی «شاعرانه» توصیف میکردند. این سبک برایش جایزۀ نوبل ادبیاتِ سال 1927 را به ارمغان آورد، اما درعینحال به داشتنِ منطقِ ضعیف هم مشهور شد.
ارتباطِ زنانگی و بیمنطقی و برگسونگرایی، معمولا با حملاتِ ضدیهودی علیه این فیلسوف آمیخته میشد. در فرانسه، برخی متفکرانِ مرتبط با یک جنبشِ دستراستیِ ضدیهودی (جنبش اکسیون فرانسز)، این حملات را سازماندهی میکردند. پیر لاسره یکی نویسندگانِ وابسته به جنبش مذکور، بین سالهای 1910 و 1911، مجموعهمقالاتی ضدِ برگسون منتشر کرد. او فلسفۀ برگسون را شدیدا احساساتی و مبهم تصویر میکرد، و در مقالۀ پایانی خود، اظهار کرد که برگسون هرگز نمیتواند به سطحِ ارستو یا لایبنیتز برسد، چون یهودی است.
این ایدهها در هماهنگی با عقاید شارل موراس رهبر معنویِ جنبش اکسیون فرانسز بود؛ او مکررا هشدار میداد که تمدن فرانسه بهخاطر ایدئولوژیهای «وحشیانه» و «زنانه» درحال زوال است. بهعقیدۀ موراس، برگسون بهعنوانِ «اربابِ فرانسۀ یهودی» و مدافع «رومانتیسم زنانه،» درواقع تجسمِ هردو تهدیدِ ذکرشده است. برگسون و موراس دو قطب فکری متضاد بودند و هردو بر فرهنگ و سیاست تاثیر گذاشتند. درعینحال که ایدئولوژیِ زنستیز و ضدِرومانتیسمِ موراس در ادبیاتِ مدرنیته ترواش میکرد، نمادپردازیها و شیوههای مُلهم از برگسون به آن شکل میداد.
حمله به زنانگیِ خیالیِ برگسونگرایی، درنهایت متوجهِ هوادارنش شد. این واقعیت که زنانِ زیادی جذبِ فلسفهای سهلگیرانه شده بودند، اثباتی برای عدم قابلیتِ زنان در موضوعات عقلانی محسوب میشد. ژول لرمینا نویسنده و منتقد قدیمیِ برگسون «پروپاگاندای احساساتگرایانۀ برگسون» را تقبیح میکرد، چون بهعقیدۀ او زنان با کمکِ این ایدهها، عقایدِ غیرمعقول خود (مثلا زندگی پس از مرگ) را توجیه میکنند. یکی از نویسندگانِ مجلۀ بریتانیاییِ بایاستَندر در مطلبی از خوانندگانش خواست آیندهای را تصور کنند که در آن، زنها در همۀ حوزههای اجتماعی صاحب پُست و مقام شوند. بهعقیدۀ او، زنها بهخاطر «مهربانیِ مخربِ» خود، از جدیتِ لازم برای کار در زندگی مدرن محرومند؛ ضمن اینکه نقش آنها تاثیر مخربی بر دنیای ادبیات خواهد داشت، چون ادبیات جهان را از آثار الهی و عِلمی خالی کرده، و درعوض، آن را پُر از موضوعاتِ زنانۀ بیارزش خواهد کرد.
شهرتگرفتنِ برگسون، همزمان شد با بحثِ حقرایِ زنان. صلاحیتِ عقلیِ رایدهندگانِ زن، زیر ذرهبین رفته بود. به تاثیر از سافراجت (جنبشهای حقرای زنان) که در بریتانیا و آمریکا پا گرفته بودند، در فرانسه هم اتحادیۀ حقرای زنان فرانسه به سالِ 1909 تشکیل شد. کارزارهای متعددی که این گروه بهراه انداخت، قانونگزاران فرانسه را مجبور کرد به این موضوع توجه کنند. در 1913، مجلس ملی فرانسه دربارۀ حقرای زنانْ تشکیلِ جلسه داد؛ هلن میروپولسکی – فمینیستِ فعالی که چند سال قبلْ اولین وکیلِ زن در فرانسه شده بود – هم در جلسه شرکت داشت. یکی از دلایل اصلیِ مخالفت با اعطای حقرای به زنان این بود که فکر میکردند جداییِ تازۀ دولت و مذهب را بهخطر خواهد انداخت. چون زنها را موجوداتی بسیار تلقینپذیر میدانستند – خصوصا دربرابرِ کشیشها. برای همین میترسیدند که روحانیون، با تحتتاثیر قراردادنِ زنانِ پیروِ خود، دوباره به فضای سیاست راه پیدا کنند. درنتیجه، هرچند بسیاری از سناتورها در تئوری با حقرایِ زنان موافق بودند، اما فکر میکردند که هنوز زمان مناسب برای رایدادنِ زنها فرا نرسیده است.
سال 1913 از برگسون دربارۀ جنبشهای فمینیستِ اروپا و آمریکا سوال شد. با اینکه او اصرار داشت بین ذهنِ زنها و مردها تفاوتی وجود ندارد، و اینکه مطالبِ نوشتهشدۀ دانشجویانِ دختر و پسر ازهم قابلتشخیص نیستند، اما دربارۀ اعطای ناگهانیِ حقرای به زنان، تردید داشت. او گفت:
«دربارۀ جنبش زنان، باید بگویم که آزمون خطرناکیست؛ چون نصفِ جمعیتْ ناگهان صاحبِ حقرای میشوند. فکر کنم بهتر است تدریجی باشد. زنان قبلا علاقهای به سیاست نداشتند و نمیتوان انتظار داشت که قابلیت آن را هم داشته باشند … من اصلا روشهای پارتیزانی را برای سافراجت تایید نمیکنم. میدانم که شور و اشتیاق، خشونت میآورد، اما اینطوری زنها به هدفشان لطمه میزنند.»
یکی از دلایل اصلیِ مخالفت با اعطای حقرای به زنان این بود که فکر میکردند جداییِ دولت و مذهب را بهخطر خواهد انداخت. چون زنها را موجوداتی بسیار تلقینپذیر میدانستند – خصوصا دربرابرِ کشیشها. برای همین میترسیدند که روحانیون، با تحتتاثیر قراردادنِ زنانِ پیروِ خود، دوباره به فضای سیاست راه پیدا کنند.
اینگونه استدلالها – بهعلاوۀ طرزفکر سناتورها که در بالا گفته شد – واقعا موثر بود؛ برای همین هم بود که قانونگزاران فرانسه مکررا حقرای زنان را وِتو میکردند، و زنان فرانسه تا سال 1944 صبر کردند تا واجد شرایط رایدادن بهحساب آیند.
در اولین سالهای بعد از جنگ جهانی اول، برگسون از مقامش در کالج فرانسه بازنشسته شد. البته دهۀ 1920 برای او همراه با شهرت بود (چون مناظرۀ علنیِ او با انیشتین در 1922، همهجای دنیا منتشر شد، و در 1927 هم جایزۀ نوبل دریافت کرد)، اما او بهآرامی و عامدانه از توجهِ عمومی کناره گرفت. برگسون هیچوقت جویای شهرت نبود و با دورشدن از منظرِ عموم، ظاهرا از یادِ مردم رفت.
چرا برگسون در اوجِ شهرت، آنقدر محبوب بود، آنهم میان زنان؟ ترکیبِ عوامل مختلف، مثلا، دسترسیِ عمومی به سخنرانیهای او، و سبکِ سخنوریاش. چون زنها خصوصا از این جنبه سود بردند که سخنرانیهای برگسون، بیرون از فضای ملالتبار و انحصاریِ سوربون انجام میشد، و ایدههای غامض و ظریف را بهطرزی قابلفهم – برای کسانی که از آموزشِ فلسفی محروم بودند – بیان میکرد. مهمتر از اینها، فلسفۀ برگسون، فلسفۀ تغییر، خلاقیت و آزادی بود که بسیاری از مردم – در سالهای منتهی به جنگ جهانی اول – از آن برای بیانِ امیدهای سیاسیِ خودشان استفاده میکردند. شاید زنانِ اواخر عصر طلایی اروپا به اینخاطر مجذوب برگسون میشدند که فلسفۀ او محلِ همگراییِ کسانی بود که تغییرِ بنیادی را ممکن میدانستند – همانطور که فرزندانشان در اواخر دهۀ 1940، به فلسفۀ ژانپل سارتر و سیمون دوبوآر روی آوردند.
شناساییِ دقیقِ زنانی که در سخنرانیهای برگسون در کالج فرانسه شرکت میکردند، آسان نیست. برای آشنایی با افکار برگسونگرایان، باید به نوشتجاتشان مراجعه کنیم. در 1913، نویسنده و فمینیستِ آمریکایی، ماریان کاکس مقالهای را باعنوانِ «پیام برگسون برای فمینیسم» منتشر کرد. او بحث کرد که تا امروز، جستجوی انسان برای درک بهتر کائنات – چه علمی و چه الهی – کلا برمبنای روشهای مردانه و مادیگرایانه بوده است. اما ازطرفی، غریزه و شهود، با خلاقیتِ حیات و ذهنِ زنانه هماهنگ است. بنابراین، دیدگاهِ برگسونْ با محوریتدادن به غریزه و شهود در روش فلسفی، تاییدی بر روشهای زنانۀ جستجوی معرفت است. کاکس نهایتا گفت که فلسفۀ برگسون به آزادیِ زنان کمک خواهد کرد. به اینترتیب، در زمانی که برای تنزلِ اعتبارِ فلسفیِ برگسونگرایی، آن را به زنانگی متهم میکردند، کاکس بحث میکرد که اتفاقا چون فلسفۀ برگسونْ فلسفهای زنانه است، باید آن را جدی گرفت.
کمی بیش از یک دهه بعد، دوبوآر که جوانی بیش نبود و بعدها خودش به یکی از مشهورترین و تاثیرگذارترین متفکران قرن بیستم بدل شد، یکی از خوانندگان مشتاقِ برگسون بود. هرچند او در شرححالِ خود، برگسون را انکار میکند، دفاترِ خاطراتش چیز دیگری میگویند. دوبوآر که در 1908 بهدنیا آمد، در اوج شهرتِ برگسون، هنوز بچه بود. سال 1926 (در 18 سالگی) بعد از خواندن آثار برگسون، مطلبی باعنوان «سرمستیِ عظیمِ معنوی» نوشت. برخلافِ تفسیرِ کاکس، درکِ دوبوآر از برگسون، برپایۀ مفاهیمِ ذاتا زنانه نبود (چون با اگزیستانسیالیسمِ او ناسازگار بود). درعوض، او ظاهرا بهکمکِ استفادۀ روشمندِ برگسون از استعاره، تخیلاتش را بیان میکرد، و ضمنا متاثر از این ایدۀ برگسون بود که آزادیِ حقیقی، از تجربۀ آنیِ زندگیِ واقعی بهدست میآید.
این متفکرانِ زن، ورایِ برگسونگرایی و دیگر ارتباطاتِ نظری، خودشان هم ازلحاظ فکری، مولد بودند. این دو نمونه بهتنهایی، اتهامِ اینکه زنها فقط بهخاطرِ مُد دنبال برگسون میرفتند را باطل میکند. کاکس و دوبوآر فقط دو نمونه از زنانِ بسیاری هستند که در قرن بیستم درگیرِ شیوههای اساسا متفاوت و پیچیدۀ فلسفۀ زمانۀ خود شدند.
واضح است که زنان در تاریخِ فلسفه نقش مهمی داشتهاند، اما بهطور سنتی، کتابها و مقالات و آموزشهای فلسفی در سیطرۀ مردان (آنهم عمدتا اروپایی) باقی مانده است. دو نفر از فیلسوفان معاصر بریتانیا، ربکا باکستون و لیزا وایتینگ به انتشار کتابِ ملکههای فلسفه همت گماشتهاند که دربارۀ نقش زنان در فلسفه است … از هیپاتیا گرفته تا آنجلا دیویس. اینگونه تلاشها، تردید درمورد صلاحیت فلسفی زنان را از بین برده، و به ما یادآوری میکند که زنها همیشۀ تاریخ در رشد فلسفه شرکت داشتهاند، هم بهعنوانِ خواننده، هم بهعنوانِ شنونده، و هم بهعنوان نویسنده و ناطق.
ــــــــــــــــــــــ
منبع: مجلۀ ایان / ترجمه تیم نبشت
امیلی هرینگ دانشجوی دکترای فلسفه در مرکز تاریخ فلسفۀ علم در دانشگاه لیدز است. او همویراستارِ کتابِ گذشته، حال، و آیندۀ تاریخ و فلسفۀ علم است.
Leave a Reply